از یادداشت های خانم پاپن هایم

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

استرس زیادی را با خودم حمل میکنم. آنقدر که نمیتوانم کنترلش کنم. دل و روده ام مدام به هم میپیچد، زبانم سر میشود، حالت تهوع مداوم دارم، پاهام گزگز می کند و تمرکزی تقریبا روی هیچ چیز ندارم. حتی نمیتوانم فکر درست حسابی داشته باشم. با اینکه قرص هام را مرتب میخورم، روتینم را حفظ کرده ام، و قبل از توجه کردن به حس و حالم اول کارهام را انجام میدهم خارج از اینکه حوصله اش را دارم یا نه اما مدام با یک بار به شدت اضافی بر خورد می کنم. مثل این است که جای هفتاد کیلو بار صدوهفتاد کیلو بار را هر روز جابجا کنم. خیلی وقت ها نفسم بالا نمی آید و این حال و اوضاع دیگر خسته ام کرده. اینکه وسط خواندن دیگر نمیتوانم ادامه بدهم، وسط دیدن دیگر نمیتوانم ببینم، وسط مهمانی دیگر نمیتوانم بنشینم، وسط صحبت کردن دیگر نمیتوانم بشنوم. دوران تلخ سختیست. مدام در حال پرستاری از خودمم. مدام در حال تقلا برای بهبود شرایطم. دیگر تنها روحم نیست که بهم ریخته، بدنم هم بهم ریخته و از بیرون؟ یک آرامشی در من موج میزند! انگار علی بی غم ترین آدم دنیام. از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 35 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 15:01

امروز تازه مادرم متوجه شد که پیج شخصی ام بسته ام. شکه شد که چرا؟ خودش هم متوجه نشد. داشتیم صحبت میکردیم گفتم من دیگر پیج ندارم، یک لحظه پشت تلفن سکوت کرد. پرسید چرا؟ نتوانستم برایش توضیح بدهم یکی هست که اذیتم میکند و مجبور شده ام تا کار بیخ پیدا نکرده یک مدت پیجم را ببندم. گفتم خسته ام، نیاز داشتم از این محیط دور باشم. بله سوشال مدیا این شکلی است کسیم توجه عدم حضورت نمیشود! فقط یک حس فیکی از بودن و نزدیکی هست. در صورتی که همه فقط برای خودشان صرفا هستند. لاقل میتوانم به شما بگویم دوری از این محیط باعث نشده استرسم کم بشود! هر چند استرس های من از محیط اجتماعی ناشی نمیشد. از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 33 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 15:01

اولین ساعتی هدیه گرفتم از خانواده ام بود. آنها اصرار داشتند روز اول مدرسه نیازی نیست ساعت بندازم روی دستم. ولیمن ذوق داشتم، دلم میخواست با ساعت بروم. مادرم هی تاکید میکرد حواست باشد کسی آن را بر ندارد. همان زنگ اول ساعت را در آورد دادم به یکی از همکلاسی هام بگذارد توی کوله ام. دیگر هیچ وقت ساعتم را ندیدم. بر گشتم خانه، میفم را زیر و و کردم، نبود که نبود و اینطور شد که مفهوم دزد بودن آدم ها در من شکل گرفت و بزرگ تر شد و رفته رفته به تکامل رسید. از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 31 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 15:01